رمان استيصال
تيزر معرفي رمان استيصال رو حتما ببينيد
تكان ديگري به خود دادم كه اينبار بيممانعت گذاشت بلند شوم. عطر تلخش هنوز هم زير بينيام ميپيچيد و باعث ميشد دستپاچهتر از قبل شوم. دستم را به دسته مبل گرفتم و سريعاً از جا برخواستم. از نيز با يك حركت سرپا شد و گلويش را صدا دار صاف كرد.
انگار كه هواي خانه كم آمده بود و من با همان لحن استرس گرفته گفتم:
- توي خونه موش هست.
يك قدم نزديكم آمد و من ترسيده قدمي به عقب برداشتم و همانطور كه نزديك ميشد و من دور ميشدم با صداي آرام گفت:
- ديدم.
داشت چه ميكرد؟ نزديك شدنش ديگر به دو قدم رسيده بود و من هر آن ميترسيدم نكند صداي ضربانهاي بالا گرفته قلبم به گوشش برسد؟ ديگر ميخواستم دست به التماس بزنم كه يك قدم باقي مانده را پر كرد و من با خوردن پشت پايم بر دسته مبل، بياختيار روي آن نشستم.
چندي بعد با پخش شدن نور در خانه نگاهم بر دست درازشده كيان كه از بالاي سرم كليد برق را زده بود نشست.
اين مرد مريض بود؛ آن همه استرس به من وارد كرده بود كه تنها يك چراغ را روشن كند؟ حسابي خود را مسخره دستش كرده بودم كه اينطور با كنايه باز هم به سخره گرفتم:
- چرا رنگت پريده؟ ميخواستم برق رو روشن كنم فقط!